چشم هایم مدام به دنبال زیبایی ها میگشت
از وقتی دوربین دست گرفته بودم عادت کرده بودم به بادقت نگریستن در پدیده ها
این پدیده ها گاه جاندار بودند و گاه بی جان
اما هرگز چیزی به آن زیبایی ندیده بودم.
وقتی دیدمش چند صباحی چشم هایم به دنبالش راه افتادند سپس قدم هایم و پس از آن دلم
دیگر آن سراپا پوشیده در سیاهی را از دور هم که میدیدم میشناختم؛ از توازن گامهایش و از نجابت نگاهش
هرقدر که او نجیب بود من سرکش شده بودم
و هرقدر س صدایش بیشتر میشد بیشتر در آن گرداب فرو میرفتم
هیچگاه جرئت نکردم راز دلم را با او در میان بگذارم
و هیچگاه به او نرسیدم
درباره این سایت